میمی

ساخت وبلاگ

سلام خدا جانم میخوام برات از خودم بگم از دردام، از گرفتاریام از خطاهایی که خواسته و نخواسته انجام دادم با عرض شرمندگیی... خدا جانم نمیدونم از کجابرات بگم از چهار سال قبل، از روزهایی که اون بود و من با خودم میگفتم ازش دوری میکنم نباید منو ببینه نباید زیاد حرف بزنم نبایدو نبایدو نباید...من با او قدم به قدم همراه شدم او از درد گفت و من او را تسکین دادم بدون چشم داشت. با دل و جان.. بی ریا... رفاتی خوب... ماورایی... انقدر حس خوبش خوب بود که متوجه گذر عمر نمیشدم.. چهار سال به خوبی گذشت... اما چه بگویم از دل... حس خوب، محبت ، خلوص، آرامش، حال خوبش من را به وجد آورد... دلش با دلم یار بود دلم با دلش یار بود... خوبی من خوبی او بود ... خوبی او خوبی من بود... بقول خودمان یک روح در یک بدن... حکایت ما همیشه خوب پیش می رفت... اما روزهایی که حس عمیق ما با هوای نفس تلاقی پیدا کرد ورق برگشت، روی دیگری ازین دوستی خود را نشان داد، تمام مرزهای ما محو شدند... صد بار توبه کردم و توبه شکستم... جسم و جان او در جسم و جان من رخنه کرده بود... هوای دلمان را بیشتر از هوای عقلمان داشتیم... هر روز نهیب ، هر روز اشتیاق... هر بار دوری عطش بیشتر ... هر بار جدایی به وصل دوباره میرسید... یک روز آمد... آمد اما در صدایش آن نوازش ها نبود... با خودم گفتم داره میره... از دوست جدیدی که بهش معرفی کرده بودند گفت... دلم لرزید...............در تمام این سالها هیچ وقت این حس را تجربه نکرده بودم.... در دلم آشوبی نشست... بیستو چهار ساعتی که برای من بیشتر از بیستو چهار ساعت گذشت... از عصر تا شب ساعت 3/5 نیمه شب به او فکر کردم به خودم جرات و جسارت دادم دلم نمیخواست تسلیم جبر روزگار بشم و او را به کس دیگری بسپارم... شب اشک ریختم اشک ریختم و اشک... دو رکعت نماز استخاره خواندم ...صبح زود از خواب بیدار شدم انگار مسافری در راه داشتم ده بار بیشتر دور اتاق قدم زدم اینکه چی بگم چی نگم... بگم نگم... بگم نگم... چطور بگم... منتظر بمونم یا زنگ بزنم بلاخره به خودم گفتم مرگ یک بار شیون یک بار.... زنگ زدم با همون انرژی همیشگی جواب داد خوشحال و سرزنده... و من مضطرب... یهو بی مقدمه شروع کردم... مستر چرا منو تو نه!!!! گفتم من خیلی فکر کردم چرا منو تو بهم فرصت ندیم و برای آینده مشترک بهم فکر کنیم... تمام تنم خیس عرق شد دهانم خشک شد پاها و دستام بی حس شدن جون نداشتن ... اما حرفمو زدم ... اولش بهم خندید گفت هههه عاشق شدیییی میمی... گفتم به چی میخندی ؟ من دارم جدی حرف میزنمممم سکوت کرد... بعد با ی مکثث شروع کرد... گفتم 100 بار بهت فکر کردم اینکه چرا میمی نه... اینکه همه خوبیارو داره... بعد ی اما آورد.... همینکه گفت اما... حساب کار دستم آمد.. میدونستم جوابش نه هست اما باید حرفمو میزدم تا ابد در حسرت این حرفا اذیت میشدم... گفتم خوبه تمام ... داشت برای توضیح میداد اما من دیگه گوشام کر شدن و دوست نداشتم حتی ازم تعریف کنه.... خداحافظی کردم و تمام.... بعد خداحافظی انگار از کوه بالا رفته باشم... خسته بودم... اما اون ذهن حراف و شکنجه گرم خاموش شد... بار سنگینی که از دوشم پایین اوردم... من در دلم به خودم قدرت و جسارت داده بودم درسته برام سخت گذشت اما پشیمون نیستم که چرا بهش گفتم... اما هر بار که مرور میکنم انگار ی زلزله افتاد به جونم... در طی 24 ساعت تاریخ ارتباط من و اون به قبل 24 ساعت و بعدش تقسیم شد... الان چند روز هست که ازش بی خبرم... به خودم حق ندیم دیگه حتی بهش فکر کنم... دلم براش تنک میشه... اما دیگه هیچ حقی نسبت به او ندارم... حتی دیدنش از دور... رفتن به محله شون... هیچ اثری از او نباید پیش من بماند... الهی خوشبحت باشی رفیق ماوراییم... به من میگقت چراغ زندگیم... خدای زمینی ... اومیدوارم چراغی نورانی تر از من در زندگیش داشته باشد.

+ نوشته شده در شنبه نوزدهم اسفند ۱۴۰۲ ساعت 23:18 توسط آسمان  | 

فراغت...
ما را در سایت فراغت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekhdan بازدید : 21 تاريخ : يکشنبه 2 ارديبهشت 1403 ساعت: 11:37